کوثر جونیکوثر جونی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

نینی قلمبه

دوران شیرین بارداری و عکسهای سیسمونی

سلام دختر نازنینم میخوام یه کم از روزهایی که تو دل مامانی بودی برات تعریف کنم     کم کم   دوران سختی بارداری مامان شروع شد ( اینو نوشتم تا قدر مامانو بدونی )     هر روز تو این انتظار بودیم که جنسیت نینیمون مشخص بشه .   اون موقع که فهمیدم باردارم اصلا باورم نمیشد.همش فکر میکردم اشتباهی شده. تا وقتی که رفتیم سونو گرافی و برای اولین بار اونجا دیدیمت. وای که چه روز خوبی بود اون روز. برای اولین بار که رفتیم فکر کنم حدود ٣ ماهم بود.دکترم میگفت برای تعیین جنسیت زوده ولی من انقده هول بودم که گفتم برام سونو بنویسه. همینجوری شانسی رفتیم یه دکتر و سونو گرافی رو ان...
18 ارديبهشت 1392

نه ماه انتظار به سر رسید

  امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت فرشته آسمانی سالروز  زمینی شدنت مبارک . . .         بالاخره ٩ ماه انتظار شیرین به پایان رسید و قرار شد روز ٨٩.٨.١ شما نینی خوشگله تو بیمارستان بهمن به دنیا بیای تقریبا ماه اخر هر هفته درد داشتم و میرفتم بیمارستان که اگه صلاح دونستن زایمان کنم  ولی به لطف خدا تا روز یکم تو دل مامانی موندی. شب قبل زایمان که جمعه هم بود من و بابایی رفتیم بهشت زهرا پیش بابا حاجی. خیلی دلم گرفته بود.تو دلم کلی غصه داشتم. کلی سبک شدم.بعد بهشت ...
18 ارديبهشت 1392

زندگی عشقولانه ى مامان و بابا

جونم برای دختر گلم بگه سال ١٣٨٢ بود که تازه از سربازی راحت شده بودم که تصمیم گرفتند دست و پای بابا  رو بند کنند     یه روز که یادم نیست چندم فروردین بود ولی یادم هست که توی روزهای عید بود عمو  ناصر بهم زنگ زد و گفت بیا کارت دارم. بعدالظهر همون روز رفتم دیدنش خونشون. شاید الان که اینارو میخونی دیگه اون خونه نباشه ولی یه روز میبرمت که اونجارو ببینی . چونکه من از اونجا خیلی خاطرات خوبی دارم. بعد از کلی صحبتهای مختلف عمو ناصر گفت که چند روز پیش مامانت اونجا بوده و  اون همونجوریکه داشته چایی میخورده و به مامانت نگاه میکرده ، پیش خودش میگه که خواهر زنم که بزرگ ش...
18 ارديبهشت 1392

12 ماهگی تا 18 ماهگی نی نی قلمبه

    در مقابل تقدیر خداوند مثل کودکی یک ساله باش...! وقتی او را به هوا می اندازی، می خندد... چون ایمان دارد که تو او را خواهیگرفت...       اولین اتفاق مهم تو این مدت راه رفتن شما خانم گله دیگه یاد گرفتی خیلی خوب رو پاهای نازنینت بایستی و قدم برداری      این پیرهنه خوشگل رو زندایی مامان زحمت کشیدن و برات بافتن خیلی بهت میاد مامانی      واسه چی اونقدر تعجب کردی مامانی؟      این دستمال سر خوشگلتو که من خیلی دوستش داشتم یه بار که رفته بودیم سمرقند گم کردییییی   &nbs...
12 شهريور 1391

6 ماهگی تا 12 ماهگی نی نی قلمبه

  احساس من تنها تپش قلب تو رو میفهمد       مامانی دیگه یاد گرفتی سینه خیز بریا.دیگه همش مشغول فضولی کردنی      داشتم ازت عکس میگرفتم یهو منو دیدی حالا داری میای سمت مامانی      دیگه حسابی یاد گرفتی پاتو بذاری دهنت      این کفش خوردن تو هم که تمومی نداره.مثل اینکه خیلی کفش خوردنو دوست داری  چون هرجا کفش یا صندل ببینی سریع میری سراغش لیس بزنی      نازی دختر شیرینم      قربونت برم که با کلی زحمت پاتو میکنی دهنت    ...
26 مرداد 1391

1 ماهگی تا 6 ماهگی نی نی قلمبه

   تنها دلیل زندگیم با یه غمی دوستت دارم         فقط همون اوایل تولدت پستونک میخوردی اونم فقط وقتایی که مامان جون دهنت میذاشت          این عکس روز یک ماهگی شماس.من و بابا و شما رفتیم بیرون تا این روز به یاد موندنی رو جشن بگیریم     الهی مامانی فدات شه عسلم     تو این عکس یک و ماه و نیم بودی.اولین پیرهنته که اندازت شده بود.خیلی ناز شده بودی با این لباس.زیر سارافنیتو خاله زهرا برات خریده بود.ساق شلواریتم مامان جون برات خریده بود.جورابهاتم خاله بهاره ...
24 مرداد 1391