دو و نیم تا سه سالگی نی نی قلمبه

 تقدیس میکنم تو را

خلاصه ات کرده ام

در دست ها و نگاهت

و عجیب که عادت نمیشوی

مامانی دیگه حسابی واسه خودت خانم شدی

خودت به تنهایی غذاتو میخوری

خیلی تمیز و مرتب

اینم جشن دندونیه بنیتا جونی

دلم نیومد عکسای نازشو نذارم وبلاگت عزیزم

 اینم یه عکس ناناز وقتی که داشتیم میرفتیم مهمونی

نمیدونستیم انقدر جیگر دوست داری

برخلاف منکه متنفرم از جیگر

دختر ناز مامان خونه مامان جون امدی بدوویی بری تو بغل بابایی یهو خوردی زمین و صورتت خورد به پایه

میز و لپت اسیب دید.البته خیلی بیشتر کبود شده بود.اینجا کبودی کمتر شده 

عصرشم امدیم بریم پارک خواستی بری کفشاتو بپوشی که یهو در ورودی بسته شد و دستت موند لای در

و اینجوری شد شبشم تو خواب حالت بد شد و  تب کردی نمیدونم چرا این هفته ای که گذشت همش

اتفاقای بد بد واسمون افتاد چند روز پیشم

صورتت خورد تو اپن اشپزخونه و لبت پاره شد و کلی خون امد باز دو دفعه هم از رو مبل پرت شدی پایین

یه شبم با کله رفتی تو ماشینت همونجوری سر و ته مونده بودی و کلی ماجراهای دیگه...........

ایشالا که دیگه از این اتفاقای بد بد واسمون نمیافته

یکی دو روز بعد از اینکه دستت اونجوری شد بردیمت پارک الهام  یه کم عکس بگیریم ازت

اخه پارکش خیلی خوشگله.پر از گلهای رنگارنگ

ولی بی حال بودی اصلا همکاری نکردی منم اذیتت نکردم همینا رو گرفتم

روز پدر اماده شدی بریم دیدنه بابا جون 

دقیقا چند روز قبل از مکه رفتنمون عروسی دختر عموی مامانی بود و شما هم عروس خانم شده بودی و

حسابی خوشگل کرده بودی مثل همیشه

 مامان گلم بالاخره من و بابایی راهی سفر مکه شدیم و بر خلاف میلمون شما موندی پیش مامان جون

خداروشکر دختر خیلی خوبی بودی و اصلا هم اذیتشون نکرده بودی و یه عالمه هم بهت خوش گذشته

بوده و نتیجه این خوبیهاتم یه چمدون گنده پر از سوغاتی بود

اونجا هرچی دیدیم برات خریدیم

یکی دو روز بعد از امدنمون یه شب خوابیدی رو تخت و ما هم پیشت نبودیم یهوویی بابا امد و گفت کوثر رو تخت نیست هی گشتیم دیدیم نیستی کلی ترسیدیم یهو نگاه کردیم دیدی افتادی کنار تخت و چون اونجا یه پتو رو زمین بوده اصلا متوجه نشده بودی و جات نرم بوده و همونجوری به خوابت ادامه دادی

با دیدین این صحنه کلی خندیدیم بهت قربونت برم

یه شب که افطاری دعوت داشتیم قبل رفتنمون دیدیم وقت اضافی داریم و من هوس کردم از شما خوشگل

خانم چنتا عکس بگیرم

البته کفش سفیداتو خونه مامان جون جا گذاشته بودی و هر کاری کردیم کفش دیگه ای نپوشیدی و فقط

همینایی رو که از مکه واست اورده بودیم خواستی ما هم دیگه بهت سختگیری نکردیم ولی خداییش اصلا

به تیپت نمیومد

اینم دقیقا امشب که نشسته بودی کارتن میدی و یهویی من امدم بهت سر بزنم دیدم این شکلی شدی

مامان جونی دیشب بابایی مجبور بود اخر شب بره سره کار و شما بر خلاف همیشه یه غوغایی به

پا کردی دیدینییییییی

انقدر گریه زاری راه انداختی که یا نره یا شما رو هم با خودش ببره

ولی خوب بابایی رفت و شما هم با بغض خوابیدی

سحر که امد خونه بیدارت کرد ولی اصلا محلش ندادی و گفتی باهاش قهری و هر کاری کرد از

دلت دربیاره نتونست و خودشم حسابی ناراحت شد از این بابت

ولی خوب انقدر شما مهربونی و نانازی که زودی بخشیدیش و اشتی کردی

خلاصه امروز زود امد خونه که شما رو ببره پارک که جبران کنه 

و این شد که قرار گذاشتیم با دوستای مامان بریم پارک اونجا حسابی به شما خوش گذشت و با

علی و بنیتا سرگرم بودی ولی اخرش یهو خوردی زمین و دستت خراش برداشت و حسابی زخمی

شدی و ما هم نگران.دیگه بازی نکردی و از تو بغل من پایین نیومدی

همشم میگفتی هی بابا گفت ندو به خاطر همین بود و هی دل مارو اب میکردی با این حرفات

اخر شب که امدیم خونه چون درد داشتی خوابت نمیومد و نشوندمت پای کارتن و خودم رفتم تو

اتاق که دعا بخونم که یهو امدی پیشم و گفتی میخوام دعا بخونم و کارتن نمیخوام و نشستی پیشم و

دستای کوچولو و زخمیتو بردی رو به اسمون و هی دعا کردی و هرچی من میخوندم شما هم ریز

ریز مثلا میخوندی با اون لبای خوشگل و کوچولو

اخرش چنتا عکس ازت گرفتم و تا دیدی جانمازت پهنه هوس کردی نماز بخونی و شروع کردی

نماز خوندن  تو سجده چون دستت زخمی بود به سمت بالا میگرفی دستتو

خوشگل مامان امشب دل منو حسابی اب کردیااااااااااا

اینم قران سر گرفتنه گله مامان

 اخر سرم سره همون سجاده انقدر نماز خوندی تا خوابت برد عزیز دلم

اینم شبی که از طرف کار بابایی افطار دعوت بودیم

یه روز جمعه و باغ وحش

اینم بنیتا جونی که بعد باغ وحش باهاش رفتیم فرحزاد و شما دو تا خوشگل تا تونستید اتیش سوزوندید

انقدر شر شدین که نشد یه عکس خوب و دو نفره ازتون بگیریم 

اینم یه روز عصر که قرار بود بریم پارک و انقدر منتظر باباجونی شدی تا خوابت برد

چنتا عکس همینجوری

مشغول عکاسی از مامان