زندگی عشقولانه ى مامان و بابا
جونم برای دختر گلم بگه
سال ١٣٨٢ بود که تازه از سربازی راحت شده بودم که تصمیم گرفتند دست و پای بابا
رو بند کنند
یه روز که یادم نیست چندم فروردین بود ولی یادم هست که توی روزهای عید بود عمو
ناصر بهم زنگ زد و گفت بیا کارت دارم.
بعدالظهر همون روز رفتم دیدنش خونشون. شاید الان که اینارو میخونی
دیگه اون خونه نباشه ولی یه روز میبرمت که اونجارو ببینی . چونکه من از اونجا
خیلی خاطرات خوبی دارم.
بعد از کلی صحبتهای مختلف عمو ناصر گفت که چند روز پیش مامانت اونجا بوده و
اون همونجوریکه داشته چایی میخورده و به مامانت نگاه میکرده ، پیش خودش میگه
که خواهر زنم که بزرگ شده و وقت ازدواجش رسیده و پسر خالمم که من باشم از
خدمت اومده ......
خلاصه بهم گفت نظرت در باره فلانی چیه بریم برات خاستگاری
منم گفتم عمو ناصر منکه تازه از خدمت اومدم و آمادگی ازدواجو ندارم
اونم گفت عیبی نداره همه چی جور میشه تو حالا بیا خاستگاری بعد نظرتو بده
بعدشم قرار خاستگاری برای ٨٢.١.٢٩گذاشته شد.
من به همه گفته بودم که جوابم منفیه و فقط به احترام بزرگترها میام.
روز خاستگاری با اعتماد به نفس کامل رفتم . بعد از کلی تعارف و صحبتهای
جورواجور قرار شد که من با مامانت تنهایی صحبت کنیم.
رفتیم توی اتاق و با اولین دیدار من و مامانی ......
همه کسایی که با من اومده بودند میدونستند که من کاملا جوابم منفیه .
از اتاق بعد از یکساعت که به زور منو آوردن بیرون گفتیم که جواب جفتمون مثبته .
از اینجا بود که مسیر پر از سختی زندگی من و مامانی آغاز شد.
خیلی سریع همه کارا پیش رفت ٨٢.٢.٢٣ عقد کردیم.
٨٢.٢.٢٩خونه مامان جون مراسم شیرینی خوران و عقدمون برگذار شد. دوران خوب
نامزدی شروع شد.
از اینجا بود که علت اهمیت و جذابیت خونه ای که بهت گفتم معلوم میشه.
چون بیشتر صحبتهای من و مامانت بغیر از تلفن توی باغچه کوچیک اون خونه بود.
از تلفنهامون بگم که رکورد عجیبی به ثبت رسوندیم. چند ماهی نامزد بودیم و بالاخره
مراسم عروسیمونم در تاریخ٨٢.٩.١١گرفته شد
و زندگی مشترک من و مامانی شروع شد.