دوران شیرین بارداری و عکسهای سیسمونی
سلام دختر نازنینم
میخوام یه کم از روزهایی که تو دل مامانی بودی برات تعریف کنم
کم کم دوران سختی بارداری مامان شروع شد ( اینو نوشتم تا قدر مامانو بدونی )
هر روز تو این انتظار بودیم که جنسیت نینیمون مشخص بشه .
اون موقع که فهمیدم باردارم اصلا باورم نمیشد.همش فکر میکردم اشتباهی شده.
تا وقتی که رفتیم سونو گرافی و برای اولین بار اونجا دیدیمت.
وای که چه روز خوبی بود اون روز.
برای اولین بار که رفتیم فکر کنم حدود ٣ ماهم بود.دکترم میگفت برای تعیین جنسیت زوده ولی من
انقده هول بودم که گفتم برام سونو بنویسه.
همینجوری شانسی رفتیم یه دکتر و سونو گرافی رو انجام دادیم.بعد ها فهمیدیم که دکتر خیلی خوبیه و سونو هاش خیلی دقیقه.از خانم دکتر اجازه گرفتیم و بابایی هم
امد داخل.چون ار من هول تر بود.
اونجا خانم دکتر گفت که نینیمون دختره ولی گفت برای خرید سیسمونی عجله نکنید.خانم دکتر با
حوصله همه قسمتهای بدنتو به بابایی نشون داد و منم حسابی تو شوک بودم.دیگه اونجا بود که
باورم شد راستی راستی دارم مامان میشم.
بعد از انجام سونوگرافی معلوم شد که باید منتظر یه خانم کوچولو خوشگل باشیم.
دکتر گفت وزنت ١٣٠ گرمه.
منو بابا حسابی خورد تو ذوقمون.فکر کردیم خیلی کوچولویی.بابا به دکتر گفت.خانم دکتر هم گفت
این خیلی وزن مناسبیه.کم که نیست هیچ.زیاد هم هست.
اون روز روز خیلی خوبی بود برای ما.
باباکه شبش خواب تو رو هم دید.
وحسابی متحول شده بود
خلاصه هر بار که میرفتیم سونو میدیدیم که داری قلمبه تر میشی.
اسمتو گذاشته بودیم نینی قلمبه
تو این دوران بارداری روزهای تلخ و شیرین زیاد داشتیم.ولی فقط یاد و نام تو میتونست حسابی
دلگرممون کنه.
حسابی زندگیمون متحول شده بود.
تو ماه ٥ بارداری بودم که فهمیدم دیابت بارداری دارم.به خاطرت یه سه روزی هم بیمارستان پیامبران
بستری شدم تا قند خونمو کنترل کنن
بعدشم که انسولین زدن ها و ازمایشات و پرهیز کردنام شروع شد.وای که چه عذابی کشیدم سر این
دیابت لعنتی.
دیگه تمام تلاش مامان جون و مامان تهیه سیسمونی برای یه خانم خشگله بود.
هر روز مامان جون و مامان تو بازار دنبال خرید برای شما بودند.
مامانی با اون حالش چون خیلی روی سیسمونی شما حساس بود خودشم میرفت برای خرید.
خلاصه سیسمونی با طرح کیتی هر روز کامل تر میشد .
چونکه قرار بود بعد از به دنیا اومدنت بریم خونه مامان جون تا از مامانی و شما
مراقبت کنه سیسمونیتم تو یکی از اتاقای مامان جون چیدیم . روز ٨٩.٦.٣١روز
مهمونی سیسمونیت بود و کلی مهمون دعوت کرده بودیم تا بیان اتاق خوشگلتو ببینن
اینم عکسهای سیسمونیت
خیلی دوستت دارم نینی قلمبه.