کوثر جونیکوثر جونی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

نینی قلمبه

نه ماه انتظار به سر رسید

1392/2/18 2:06
نویسنده : مامان
2,703 بازدید
اشتراک گذاری

 

امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت

قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت

فرشته آسمانی سالروز  زمینی شدنت مبارک . . .

 

niniweblog.com

 

 niniweblog.com

 

بالاخره ٩ ماه انتظار شیرین به پایان رسید و قرار شد روز ٨٩.٨.١ شما نینی خوشگله

تو بیمارستان بهمن به دنیا بیای

تقریبا ماه اخر هر هفته درد داشتم و میرفتم بیمارستان که اگه صلاح دونستن زایمان کنم

 ولی به لطف خدا تا روز یکم تو دل مامانی موندی.

شب قبل زایمان که جمعه هم بود من و بابایی رفتیم بهشت زهرا پیش بابا حاجی.

خیلی دلم گرفته بود.تو دلم کلی غصه داشتم.

کلی سبک شدم.بعد بهشت زهرا امدیم خونه.من که نباید شام میخوردم بابایی هم از

دلشوره چیزی نخورد.با هم دو تایی خلوت کردیمو حسابی حرف زدیم

niniweblog.com

.بعدش بابایی خوابید.منم پاشودم افتادم به جون خونه و هی سابیدم.

niniweblog.com

 

niniweblog.com

 

همه جا رو برق انداختم.تا صبح بیدار بودم.صبح هم رفتم یه دوش گرفتم

و اماده شدم

 

niniweblog.com

niniweblog.com

بعد بابا رو بیدار کردم.بیدار شد کلی از دستم ناراحت شد که چرا دست به کار خونه زدم.

بعدش اماده شد و منو راهی کرد تا بریم.

 

niniweblog.com

 

راستی برام قران اورد و منو از زیر قران رد کرد.

 

رفتیم دنبال مامان جون و خاله زهرا و با اونا رفتیم بیمارستان.

niniweblog.com

دیدیم مامانی بیمارستانه.

 

منم با بابا رفتم که کارهای پذیرش رو انجام بدم.

انقده هول شده بودم و اضطراب داشتم که با هیشکی خداحافظی نکردم.مستقیم رفتم

بلوک زایمان.

 niniweblog.com

 این ماه اخر انقدر درد داشتم و احتمال زایمان زود رس داشتم که مرتب با بابایی میومدیم بیمارستان

چکاب بشم دیگه کل پرسنل بلوک زایمانو میشناختم.اون روز دیدن وقت زایمانمه کلی باهام شوخی

کردن خلاصه رفتم داخل و کمکم کردن لباسامو عوض کردم و

لباس عمل پوشیدم.وبردنم یه سری سوال پرسیدن و

بردن تو یه اتاق که بهم سرم وصل کنن.چون دیابت بارداری داشتم باید حسابی قندمو کنترل

میکردن.واسه همین از صبح زود رفته بودیم که تحت نظر باشم تا ظهر زایمانم انجام بشه.

مرتب از پرستارا سوال میکردم که دکترم کی میاد

حدود ساعت ١٠ بود که فیلمبردارها امدن از من و بغل تختیم فیلم گرفتن و رفتن ساعت ١١ بود که

بغل تختیم رفت واسه زایمان

 قبلش اصلا نمیترسیدم از زایمان.ولی وقتی تنها شدم و دیدم دارم به ساعت عمل نزدیک

 میشم حسابی جا خالی کرده بودم.البته بیشتر وقتی که زائو ها رو میدیدم میترسیدم

گوشیمو داده بودن دستم که تا وقت زایمان حوصلم سر

نره. مرتب دوستام و فامیلا میزنگیدن و حالمو میپرسیدن.

بابایی که مرتب زنگ میزد و حالمو میپرسید.ساعت دوازده و ربع بود که داشتم با بابایی حرف میزدم

یهو گفت دکترت الان امد از جلوم رد شد

منم خندیدم فکر کردم داره شوخی میکنه یهو گفت الان میاد تو .

همزمان دیدم زنگ بلوک زایمان زده شد و صدای دکترم امد.دیگه حسابی استرس داشتم  پرستارا امدن

و گفتن که دکترم امده و منو اماده رفتن به

اتاق عمل کردن.داشتم از ترس سکته میکردم دیگه.ولی وقتی در اتاق عمل باز شد و

 دکترم رو دیدم باز هم اروم شدم و ترسم ریخت

بعدش دیگه امپول بی حسی رو زدن و منم قبلش هی تاکید میکردم که حتما حواستون باشه من کامل بی حس بشم

خلاصه امپول رو زدن و خیلی سریع اثرشو گذاشت و کم کم احساس کردم دارم سنگین میشم

یه حسی که اصلا نمیتونم توصیفش کنم.هی بهشون اصرار کردم که پرده رو بزنن کنار تا زایمان رو

ببینم.هی میگفتم من نمیترسم ولی اجازه ندادن و بعد از چند لحظه دیدم دکترا دارن در مورد شما خانم

گل حرف میزنن و دکتر هی میگفت وای چقدر تپلیه

بقیه هم میخندیدن و قربون صدقت میرفتن

یهواز بالای پرده ای که جلوی صورتم بود  دیدم که به صورت سر و تهی و پاهات به سمت بالاس.

بعدش صدای گریه ات بلند شد و من اروم گرفتم

نمیدونی پرسنل اتاق عمل چقدر ازتپلی بودنت  تعریف کردن ودل من اب شده بود که ببینمت.

یهو دکتر اوردت نشونم داد و زودی رفت

وای که چه احساس قشنگی بود

صدای گریت همه جا رو برداشته بود

هیچ جوری اروم نمیشدی دکترا تعجب کرده بودن که چرا گریت بند نمیاد.

مثل اینکه تو هم مثل من حسابی بهم عادت کرده بودی و نمیخواستی ازم جدا شی عزیز دلم

بعد  بردنت واسه تمیز کردنت وبستن ناف و بقیه کارها

بعدش یه خانم دکتری اوردت گذاشت رو صورتم و هی دستهای نازتو رو به صورتم میمالید.وای که

چقدر سرد بودی  اون لحظه هیچ وقت از یادم نمیره

خیلی زود بردنت و دلم موند پیشت

بعدش دیگه بی حال بیحال شدم و بردنم ریکاوری

اونجا تو عالم خواب و بیدار بودم چون سر ظهر بود و وقت تعویض شیفت

یادشون رفته بود منو از ریکاوری در بیارن

بعد از دو ساعت منو بردن تو بخش حالم زیاد خوب نبود یعنی بیشتر خوابم میومد

دیگه ساعت ملاقاتی بود و کم کم خواهر و برادرها امدن دیدنم

بعد از ساعت ملاقاتی هم دیگه همه رفتن و خاله زهرا پیشم موند

 

niniweblog.com

جیگر طلا 

دقیقا ساعت یک ربع به ١ ظهر توسط خانم دکتر فرزانه احمدیان پور به دنیا امدی

 niniweblog.com 

جیگرم

وزنت ٤ کیلو بود.

 niniweblog.com

 حسابی قلمبه بودیااااااااااااااااااااااا

niniweblog.com

 وای نمیدونی چه حالی داشت اون لحظه که صدای گریتو شنیدم.

 

niniweblog.com

 

عزیز من گل من تولدت مبارک          عزیز من گل من تولدت مبارک

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com niniweblog.com

 

 

 niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامانی فری
4 دی 90 8:12
سلام وب قشنگی دارین خوشحال میشم به وب من سر بزنین از طرف یه مادربزرگ
خاله سعیده
4 دی 90 23:45
فدات شم خوشحالم که وبتو کامل کردی عکس بذار بی عرضه