کوثر جونیکوثر جونی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

نینی قلمبه

روزهای اول تولد

1392/2/18 2:10
نویسنده : مامان
1,115 بازدید
اشتراک گذاری

 دردونه زیبای من ممنونم 

به خاطر بودنت در کنار من و به خاطر حس مادرانه ای که توبه من بخشیدی

 به خاطر روح لطیف و پاکت چرا که از وجود تو من به تمام زیباییها و حس های

قشنگ  مادرانه رسیدم

 از وجود توست که معنای واقعی اشک - لبخند و انتظار را فهمیدم

 تو با لبخندت بهترین لحظات ناب را به من هدیه می کنی.....

 و با گریه ات مرا طلب می کنی و من تمام وجودم را نثار تو می کنم

 لحظه ای که در وجودم به تکاپو افتادی من نیمه گمشده ام را در وجود خودم پیدا

 کردم ... لحظه هایی که معنی آن را فقط من و تو می دانیم

 لحظه ای که تو را برای اولین بار در آغوشم دادن و من در لحظه های خستگی و

 استرس یک هدیه پاک الهی را در آغوشم لمس کردم که از شیره جانم می مکید

 یادآوری خاطرات آن لحظه های ناب چه زیباست دخترم ...

 niniweblog.comniniweblog.com

  niniweblog.com

 

جونم واسه دختر گلم بگه که

روزهای اول دنیا امدنت همونجور که خیلی شیرین بود سختیهای خودشم

داشت.مهمترینش این بود که سخت شیر میخوردی البته این مشکل همه ی ماماناس.

مامانی قشنگه خیلی دوست داریمااااااااااا

 

وای منکه هیچ تجربه ای تو بچه داری نداشتم حسابی اذیت میشدم.البته فقط شیر میدادم

بهت

niniweblog.comهمه کارهاتو مامان جون و خاله فاطمه میکردن.ولی همونم برام خیلی سخت

بود. خبر نداشتم که حالا سختیهاش مونده.

 

niniweblog.com

niniweblog.com

 

بابایی که از ذوق به دنیا امدنت تا یک هفته سر کار نرفت و خونه موند.البته خونه ی

 مامان جون بودیم.

از همون اول تولد حسابی خاطر خواه پیدا کرده بودی چون خیلی تپلی بودی و با مزه.niniweblog.com

یک لپایی داشتی خوردنی.

اون چند روز که خونه ی مامان جون بودیم و تازه به دنیا امده بودی کلی مهمون میومد

و میرفت.

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

روز ١٠تولدت هم برات کرج خونه ی خاله زهرا مهمونی گرفتیم.چون فامیلهای بابا همه

 کرج هستن و سختشون بود که بیان تهران دیدنت.

روز ١٣ هم با مامان جون سیسمونیت رو که تو یکی از اتاقهای مامان جون چیده بودیم

جمع کردیم که ببریم  خونه ی خودمون تو اتاق خودت بچینیم.

وای که مامان جون چقدر ناراحت بود از این قضیه.

اخه حسابی به تو و وسایلهای خوشگلت عادت کرده بود.

بالاخره رفتیم خونه و اتاقتو چیدیم

ولی اکثرا خونه مامان جون بودیم چون من خیلی سختم بود تنهایی از شما مراقبت کنم

راستی برای اولین بار روز ١٤ تولدت بود که بردمت حموم

البته بابایی هم کمکم کرد

اخه میخواستیم بریم مهمونی.مامانی هم نبود.دوست نداشتم نامرتب باشی.

مجبور شدیم خودمون ببریمت حموم

البته خیلی هم سخت نبود چون اصلا شبیهه نوزاد ها نبودی

حسابی تپلی بودی و سفت و رفت

واسه همین راحت حمومت کردم و بابایی هم بیرون بود و گرفتت و خشکت کرد

خلاصه اون اوایل موش ازمایشگاهیمون بودی دیگه

 niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)