فکرشو نمیکردم انقدر سخت باشه
وای اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر سخت باشه
اون اوایل خیلی خوب بودی.ولی کم کم شروع کردی به اذیت کردن.شبانه روز
گریه میکردی
.
اخه کولیک داشتی و کم کم متوجه شدیم که درماتیت هم داری.یعنی به لبنیاتی که من
میخوردم حساسیت داشتی.حدود ٢ ماه از تولدت گذشت تا فهمیدیم.اوایل لپات هی
میریخت بیرون و بعد گوشهات و سرت هی پوسته میشد.بعدشم انگاری حسابی خارش
داشتی.جوری خودتو چنگ میگرفتی که گوشهات خونی میشد.
یه شب تا صبح از این بیمارستان به اون بیمارستان رفتیمتا اخر سر فهمیدیم
نباید مامانی لبنیات بخوره.
بعدش دوباره پرهیز کردنای مامانی شروع شد.
ولی تا ٤ ماهگی حسابی اذیتمون کردیا.شبانه روز گریه میکردی میخواستی راه
ببریمت.اصلا زمین بند نمیشدی.هیچ کجا بهمون خوش نمیگذشت
.
شب تا صبح تو بغل بابایی باید راه میرفتی.بیچاره بابایی تا ٥ صبح راه میبردت بعد
میرفت سر کار.٢ ساعت بعد من زنگ میزدم بهش انقده گریه میکردم که باز بر می
گشت.چون فقط تو بغل اون اروم بودی.
خستگی زایمان تو تنم مونده بود.اطرافیان هم که ...............وای چه روزهایی
بوداااااااا
مامان و بابا حسابی داغون بودن
.
ولی خداوکیلی مامان جون تو این مدت خیلی کمک حالمون بود.اکثرا میرفتیم اونجا
بیچاره تو رو نگه میداشت
میگفت شما برید استراحت کنید.من و بابایی هم که بیهوش میشدیم
دختر عزیزم اینو بدون که با تمام اون سختیها و مشکلات و اذیت کردنات بازم برامون شیرین بودی
تار و پود روح مادر را از مهربانی بافتهاند